مدح و مرثیۀ حضرت زینب سلاماللهعلیها در شهر شام
کاش در دروازۀ ساعت زمان میایستاد نیـزهها میرفت؛ اما کـاروان میایستاد کاش وقتی قلب زینب روی نیزه میتپید قلب دنیا میگـرفت و ناگهـان میایستاد کوفیان دیدند، وقتی لب به گفتن میگشود ناگهان زنگ شتـرها از تکان میایستاد کائنات انگـار تحـت امر زینب میشدند آن چنان که گفتهاند: «آبِ روان میایستاد» او که با صبر و وقار و همت زهراییاش با حـجـابش روبروی دشـمنان میایستاد زینبی که خطبهها را حیدری میخواند و بعد روی حرفش چون علی تا پای جان میایستاد با وجودی که غمی سنگین به روی شانه داشت هم چنان میایستاد و هم چنان میایستاد روضۀ گودال را اصلاً نخوانم بهتر است شمر در خون مینشست اما سنان میایستاد آفـتـابِ داغ مـیتـابـیـد بـر تـنهـا، ولـی قـاتل خـورشـیـد زیر سایـبـان میایستاد بیت آخر سهم خولی میشد و با خواندش بر زمین میخورد وقتی روضهخوان میایستاد |